مبر این زندگی به صدر سعیر


هم بدینجاش واگذار و بمیر

زنده آنجایگه مبر تن خویش


آب حیوان مده به دشمن خویش

حرب قائم شده میان دو تن


چه دهی تیغ خویش زی دشمن

که چو چشم اجل فراز کند


پس از آن عقل چشم باز کند

تا ببینی نهان عالم را


تا ببینی جهان آدم را

تا ببینی یکی به چشم عیان


چیزها را چنانکه هست چنان

تو هنوز از جهان چه دیدستی


زین جهان نام او شنیدستی

غافلی از جهان و از کارش


نازموده به فعل کردارش

تو چو داماد و عقبی است عروس


سوی دنیی نگه مکن به فسوس

ترسم این غفلت از همه مقصود


باز دارد ترا گه موعود

پیش سلطان به پاسبان منگر


نظر شاه مر ترا بهتر